1393/02/13
دختر قشنگم چند روزه ميخوام بيام تا وبلاگتو آپ كنم ولي يا وقت نميكنم يا تنبلي ميكنم. بالاخره اومدممممم
اول برات بگم كه يه تغيير مهم بعد از تولدت رخ داده و اينه كه خداروشكر ديگه از دكتر و مطب نميترسي. بعد از عيد كه ميخواستم ببرمت بهداشت براي اندازه گيري قد و وزنت، قبلش برات توضيح دادم كه ميريم پيش خانوم دكتر كه تو رو ميذاره رو تاب تاب عباسي ( منظور همون ترازويى كه تو نميشستي روش تا وزنت رو بگيره) ميگه سارينا چند كيلوئه؟؟؟ تو هم خوشت اومد تا ازت ميپرسيدم سارينا كجا بريم؟؟؟ ميگفتي برم خانومه دكتر، بيشينم تاب تاب عباسي، ميگه چندهههه؟؟؟ و خداروشكر وقتي رفتيم قشنگ نشستي وبعد از يكسال تونستن قدو وزنت رو درست بگيرن. بدون گريههههههه. وزنت ١١.٥٠٠ بود و قدت ٨٩ كه گفت خوبه.
هفته بعدش هم رفتيم پيش دكتر خودت ولي دكتر گفت وزنت ٥٠٠ گرم كمه ولي قدت یک سانت هم بیشتر از حد طبیعیه و ماشالله خوبه. وزنت هم احتمال زياد ارثيه و به پيشنهاد من يك چكاپ كامل برات نوشت چون يه كم نگران بودم. تو آزمايشگاه هم من و بابايي رو حسابي غافلگير كردي چون ما خيلي نگران بوديم كه هم ادرارتو چطور بگيريم هم موقع خون گرفتن اذيت كني. ولي مثل يه خانوم متشخص نشستي رو پاي ماماني و آقاي دكتر اومد دستتو گرفت وخانوم پرستار ازت ٤ شيشه خون گرفت بدون اينكه گريه كني. يه كم بغض داشتي ولي تا زماني كه سرنگ و از دستت كشيد بيرون گريه نكردي. آفريننننننن دختر عزيزممممم. جالبه كه وقتي پنبه رو گذاشت رو دستت به من گفت سفت فشار بده كه كبود نشه، منم تا ٥ دقيقه دستتو محكم نگه داشتم. تو تا آخر شب فكر ميكردي دستت و من بايد بگيرم. تا دستت و ول ميكردم ميگفتي آي آي ماماني دست بگير درد ميكنه. و من بايد همون مدلي كه اول گرفته بودم ميگرفتم اگر يه مدل ديگه ميگرفتم ميگفتي اينجوري نهههه، اينجوري بيگير و با دستت نشون ميدادي قربون اون ناز كردنتتتتتت خداروشكر آزمايشت خوب بود و دكتر گفت لاغريت جنبه ارثي داره و نگران نباشم. به دايي مسعود و دايي پارسا رفتي كه هر چي ميخورن چاق نميشن. خدا كنه بزرگ ميشي هم همينجوري بموني.
حالا از بد قلقيهات بگم كه بعضي اوقات ديگه كم ميارم و سرت داد ميكشم. البته بعدش عذاب وجدان ميگيرم ولي ... آخه خيلي به من وابسته شدي، همش ميخواي من پيشت باشم حتي نميتونم غذا درست كنم. تا ميرم تو آشپزخونه شروع ميكني به گريه و ميگي بغلت كنم. وقتي چيزي رو ميخواي بايد بگيريش. اگر نديم اينقدر گريه ميكني تا من بيام بغلت كنم يا بهت بدم. البته مثل اينكه همه هم سن و سالات همينجوري هستن ولي واقعا يه اعصاب قوي ميخواد. تازه من صبورم و دير عصبانی میشم عيبي نداره عزيزم همين كه تو زندگي ما هستي يه نعمت بزرگه. انشالله هميشه شاد و سلامت باشي ماماني. فقط خواستم برات بگم كه بدوني.
چهارشنبه هم یکدفعه راهی شمال شدیم. چون مامی و داداجون شمال بودن و دلشون برای تو خیلی تنگ شده بود گفتن که بریم و یه روز بمونیم و جمعه برگردیم. ما هم نیم ساعته چمدون بستیم و رفتیم شمال. توی راه همش میگفتی بریم تاب تاب عباسی چون صبحش حاضر شده بودیم که بریم پارک تو هم یادت نمیرفت. تا بالاخره خوابت برد و برای ناهار بیدار شدی. برای تو پیتزا خریدیم چون پیتزا خیلی دوست داری ما هم ساندویچ سفارش دادیم. ازت میپرسیدم سارینا ناهار چی میخوری؟؟؟گفتی پیتزا اوچولو ( کوچولو)میخورم... گفتم من چی بخورم ؟؟؟ گفتی تو سا نبیبیز بخور خیلی بامزه بود چون تا حالا ساندویچ نگفته بودی البته ازت فیلم گرفتم که چه کار میکنی و چی میگی...
خلاصه رفتیم پیش مامی جون و دادا جون و با اونا شروع کردی به بازی و یه کم دست از سر ما برداشتی... پنجشنبه هم بودیم و جمعه صبح اومدیم تهران و رفتیم خونه باباجی. عصر هم نانا اومد و تا شب حسابی با هم بازی کردین. یه شاخه گل هم از حیاط خونه شمال برای نانا آوردی که تمام مدت تو ماشین دستت بود. مهربونمممم
جدیدا هم دختر مامان هنرمند شده و به رشته عکاسی روی آورده. چون مدام گوشی من و برمیداری و از همه چی عکس میندازی.
اينم چند تا عكس از ساريناي جيگرررر در ادامه مطلب
حیاط خونه پارسوآ جون
سارینا حاضر شده بریم خرید
سارینا و داداش ایلیا دریاچه چیتگر
سارینا و آرمان جون تو مهمونی
هندوانه خوردن سارینا جون
شنیسل درست کردن سارینا جون