sarina joonam

1391/10/14

  دختر ناناز ما ما ن ، سار يناي عسلم     امروز ٩ ماه و ١١ روزه شدي.  هر روز كه بزرگتر ميشي شيرين تر و بامزه تر و خوردني تر ميشي. ياد گرفتي تقليد كني و هركاري كه ما انجام ميديم و زود ياد ميگير ي . دس دسي و سرسرى ميكني. ناناي ميكني. البته قبلا هم ناناي ميكردي ولي فقط با لا پايين ميپريدي و پاتو ميزدي زمين. الان ديگه پيشرفته تر شدي و دستاتو بازو بسته ميكني و خودتو تكون ميدي. با هم بيشتر بازي ميكنيم چون علاقة بيشتري به بازي كردن نشون ميدي. تو اين ماه خورد و خوراكت هم بهتر شده و كمتر از سرنگ براي غذا دادن استفاده كردم ولي واي به ر...
23 آبان 1392

1391/12/03

    جيگر طلاي مامان ١١ ماهه شد. مباركهههههههه     ديگه چيزي به تولد يك سالگيت نمونده عزيزم. امسال براي من بهترين سال زندگيم بود چون تو اومدي تو زندگيمون عسلممممم.   امروز رفتيم مطب دكتر قطبي براي چكاپ و من خيلي خيلي خوشحال شدم چون وزنت   ٥٠٠ گرم بيشتر شده و قدت ٢.٥ سانت بلند تر. دكتر خيلي راضي بود ولي گفت  هنوز حدود ٢١٠ گرم كمتر از حد نرمال هستي و برات مكمل تجويز كرد كه باز دوست نداشتي و من با هزار زحمت نصفشو دادم خوردي و بقيه شو خودم خوردم چون بايد حداكثر تو ٣٦ ساعت تموم ميشد.  فكر كنم به بابا رسا رحم كردي چون قيمتش گرون بود و اگر دوست داشتي بايد هفته اي يكي...
23 آبان 1392

1391/09/06

  سارينا جونممم ممم ٨ ما ه و ٣ روزگيت مبارك       ٨ ماه گذشت و ما از بودنت چقدر خوشحاليم. توى اين ٨ ماه انگار زندگي رنگ و بوى ديگه اى داشت. الان كه دارم برات مينويسم بى اختيار داره اشكام سرازير ميشه. دختر قشنگم اينقدر دوستت دارم كه حاضرم دنيا نباشه ولي تو باشي. عاشق اون صداتم وقتي ميگي اده.... ماااامااااا. وقتي ميخواي چيزي رو به ما بفهموني، دستاتو ميگيري بالا و ميگي عهههههههه. عاشق اون دستاي مهربونتم كه وقتي داري شيرميخوي ميكشي به صورتم و با لبام بازي ميكني.عاشق اون لباتم وقتي نميخواي غذا بخوري و محكم روي هم فشار ميدي كه نتونم قاشق و توي دهنت بكنم. عاشق اون بلا بودن و زرنگتيم. عاشق اون...
23 آبان 1392

1391/05/18

      .   .   .    عسل   ما مانی شیطو ن  شده    .   .   . عسل ماماني امروز   چهارماه ونيم  از اومدنت به زمين ميگذره و من و بابايي خدا رو شكر ميكنيم كه دخمل سالمي رو به ما هديه داده. عزيز مامان خيلي  شيرين  شدي و كاراي بامزه اي ميكني. دستاي كوچولوتو به هم گره ميكنى و ميخورى و چه  ملچ و مولوچى  راه ميندازى.  وقتى از يه حركتى خوشت بياد با صداى بلند ميخندى  و صداى  قهقهه  قشنگنت دل ما رو ميبره. بابايي تو رو مي بره جلوي ايينه و تو از ديدن خودت خيلي  ...
21 آبان 1392

1391/1/20

  ساريناي ماماني امروز ازبس گريه كرد ماماني مجبور شد بره سراغ پستونك. يه كم بهتر شدي ولي انگار زياد خوشت نيومده و بعد از چند تا ميك با زبون كوچولوت ميندازيش بيرون. جالب اينه كه وقتي ميندازي بيرون باز گريه ميكني و وقتي دوباره ميذارم تو دهنت با حرص ميك مي زني. ولي اين پستونك خوردن شما زياد دوام نداشت و ديگه نخوردي.      *   *   *    اين  عكس   چند   روز   بعده   در   حال   پستونک   خوردن     *   *   *           ...
21 آبان 1392

1391/1/13

    .   . .   دختر  ناز ممممممم ۱۰ روز گیت   مبارک   .   .   .   ا مروز برای اولین بار بردیمت مهمونی خونه بابابزرگ آریا  ...  آخه امروز سیزده بدره  ...  خیلی خوش گذشت ...    ماشالله تو هم خیلی خانوم بودی ...    بیشتر خوابیدی و فقط برای شیر بلند می شدی ...   امروز لباسی رو که عمو رهی برات فرستاده و من خیلی دوسش دارم و تنت کردم ...   چون الان اندازه شماست و نمیشه گذاشت برای زمستون ...  تو این لباس خیلی ماه شدی قربونت برمممممممم ...   ...
21 آبان 1392

1391/4/15

  ا مروز نيمه شعبانه و پارسال نذر كردم كه اگر خدا تورو به ما بده هرسال تولد امام زمان شيريني بديم. ما هم به قولمون عمل كرديم و وقتي داشتيم ميرفتيم خونه باباجي شيريني خريديم و پخش كرديم. خيلي خوشحالممممممم.  خداياااااا شكرت .  دختر قشنگم بايد بگم كه تو يه داداش شيري هم پيدا كردي و اسمش ايلياست. الان جريانش و برات تعريف ميكنم: سه روز پيش ماماني براي عمل كيسه صفرا بستري شد و مجبور شد تو رو تنها بذاره. اول ميخواستم تو رو هم ببرم بيمارستان ولي خاله زهره گفت كه ممكنه خدايي نكرده مريض بشي از بردنت منصرف شدم عزيزم. مامان مرضيه هم گفت كه مواظبته. ولي تمام نگرانيه من شير خورد نت بود چون شي...
21 آبان 1392

1391/1/8

دختر قشنگممممم...   امروز نافت افتاد و من خیالم راحت شد.... چون احساس می کردم داری درد می کشیدی وقتی می خواستیم پوشکت و عوض کنیم و یا حمامت کنیم...حالا با خیال راحت این کارها رو انجام می دیم قربون شکل ماهت برممممممم... این روزا مهمون هم زیاد داریم...همه می خوان بیان و تو رو ببینن عزیزکممممم... خیلی دوست دارییییییییم مامانی... ...
21 آبان 1392

1391/1/7

سارینا جونمممم...   امروز بابا رسا و مامان مرضیه بردنت برای آزمایش گواتر... از کف پای کوچولو و قشنگت خون گرفتن.... مامان مرضیه می گفت اصلا گریه نکردی و ماشالله خیلی خانوم بودی عزیز دلمممممم...خیلی خیلی دوست دارم....بوووووسسسس امروز شناسنامه دار هم شدی قشنگمممم .... مبارکت باشههههههه. .  . .    اینم از  پاهای  خو شگل  و کوچولو ت که ا ز ش خون  گرفتن   . .  . .  . .   ا ینم از  دست کو چولوت که  حسودیش  نشه    . .  . ...
21 آبان 1392

1391/4/31

  ...   سلام دختر قشنگ مامان   ... از امروز مي خوام لحظه به لحظه خاطرات تو رو اينجا ثبت كنم عزيز دلم. . .  الان حدود  ٤ ماه از تولدت مي گذره و بالاخره فرصت كرديم با كمك خاله ليلا اين وبلاگ و بسازيم.ولي من سعي  مي كنم تا مهمترين اتفقهاي اين مدت رو بنويسم تا هميشه تو يادمون بمونه ...   دخترم سارينا دخترم شاخه گلى است شيرين تر از شهد گلى است مهربان است، صميمى و پاك پاك تر از نرگس و ياس دخترم ساريناست چو گل وانشده بس زيباست روشنى است...خورشيد است! گرم چون حس نشاط دوست است، كودك ...
21 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به sarina joonam می باشد