sarina joonam

1391/1/3

1392/8/24 0:13
نویسنده : maman zizi
255 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 ...امروز بهترين روز زندگی من و باباييه عسلم...



بالاخره ٩ماه انتظار كه براي من ٩سال گذشت به پايان رسيد.چون وقتي تو اومدي تو دل ماماني خانم دكتر براي اين كه تو سالم به دنيا بياي به مامان گفت كه استراحت كنه و مواظب تو باشه. خداروشكر كه با همه سختي ها جيگر مامان صحيح و سالم به دنيا اومد

 

 امروز سوم عيده و ما ساعت ٦ صبح رفتيم بیمارستان و بستري شدم. خانم دكتر ساعت ٩  اومد و من لباس اتاق عمل پوشيدم و رفتم تو اتاق عمل. خيلي هيجان داشتم تا تو رو ببينم. بابايي و مامان اعظم  و مامان مرضيه  و بابا ركني  هم پشت در اتاق عمل منتظر بودن . . . دكتر بيهوشي تصميم گرفت كه ماماني بي حسي بگيره ولي ماماني مي ترسيد. با اين حال بي حسي گرفتم و خانم دكتر اومد و حدود ٥ دقيقه بعد صداي گريه يه ني ني ناز بلند شد. گفتم اين بچه منه؟؟؟؟ همه خنديدن و گفتن پس بچه كيه؟؟؟ اشك تو چشمام جمع شده بود بعد اوردن ديدمت. داشتي گريه مي كردي وبدنت كثيف بود. هنوز صورتت و نديده بودم كه بردنت تا تميزت كنن...اونجا اسم تو  رو شكمو گذاشتن. چون داشتي از شدت گرسنگي دستات و تا مج مي خوردي  قربونت برم. بعد ازیک ربع دوباره اوردنت وصورت قشنگتو گذاشتن رو صورت من.نميدوني چه لحظه قشنگي بود ماماني. داشتي تمام صورت من و ليس مي زدي و منم فقط قربون صدقت مي رفتم. بهترين لحظه عمرم بود. مي خواستم بلند شم و همون جا بغلت كنم و غرق بوسه ات كنم ولي حيف كه نمي تونستم. خلاصه بعد از اين كه عمل ماماني تموم شد من و بردن ريكاوري و زنگ زدن بخش تا من و ببرن تو اتاقم. بابايي هم اومد و براي اولين بار تو رو كه بغل خانم پرستار بودي ديد. البته خانم دكتر. زماني كه داشتن تميزت ميكردن عكس گرفته بود و به بابايي نشون داده بود. راستي يادم رفت بگم كه خيلي شبيه بابايي بودي عزيز دلم


   اولين عكسي كه بابايي از شما انداخت     

 

 

 عکس اتاق سارینا جون در ادامه مطلب

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به sarina joonam می باشد